شهروز براری صیقلانی



 پسرک را میشناختم ، از زمان های قدیم او را به یاد دارم ، او نیز هم سن و سال من است . در کودکی او را کمتر میدیدم ، زیرا قدم به بلندی آینه ی دیواری نبود ، اما از زمانی که صورتم ریش و سبیل را شناخت ، همواره با پسرک هنگام اصلاح صورتمان رو در رو میشدم. گاه در بوتیک، و هنگام خرید ،او نیز هم قواره ی من است اما اعتراف میدارم که واقعا از او خوشم می اید ، زیرا سرحد کمال است و به عبارتی یک جنتلمن تمام عیار. ولی همواره خواهرم میگفت که شما ، مغرور و خودشیفته اید، از خود راضی هستید.

من نیز خودم را به نشنیدن میزدم و طوری وانمود میکردم که او از سر حسادت چنین حرفهایی را میزند . 

 

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید ، 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاینات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست .

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : ،تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، 

تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر

 پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر 

لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند

 

راست میگوید

احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته

البته غیر از سی چهل مرتبه ی خاص ، میروم

با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به ، کوچه و بعد به خیابان ، درون شهر گوشه ای مینشینیم

، بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند ، آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند ،  سرد شده اند ، 

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند بازگشتن سخت بود ،بسیار سخت قدم هایم را کندتر کردم ،بیشتر فکر کردم

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند، آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد آن قدر غنی باشد گوش دادم  ،انگار روی سخنش دایما با من بود ، و پاهایم هم چنان ناتوان، آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد ،بدنم گرم شده بود ،گرمتر ،دیگر انگشتانم  سرد نبودند ، سرانگشتها بی حس نبودند، نه اینکه جانی تازه گرفته باشند، نه ، تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت کمی آرامم کرده بود 

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 ،صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، ،تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیم تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

به آیینه ی کوچک آویزان از جای لباسی نگاه کردم ، او هنوز انجا بود و 

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

سه سال بعد 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد ، و همه جا تیره و تار میشود ، از دل سیاهی ،یک گربه که بروی دو پا راه میرود و فارسی را با لهجه ی عربی حرف میزند ظاهر میشود ، و میگوید ،؛ 

 تو سر ساعت هشت و ده دقیقه بیا سر کوچه ی تان. تا با هم برویم

کجا؟

به ان دنیا 

چی؟؟؟؟؟؟

من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست.    

ده دقیقه قبل 

پسرک در اخرین جملاتش نوشته بود؛ . من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . ساعت هشت ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

پایان 

شهروزبراری صیقلانی

_________________________________________

Farzadshafiyi.blogfa.com نظر داد کاربر به شناسه 

 سلام ، مرصی ازتون. یه پرسش دارم. شما دوستی دشمنیتون معلوم نی؟ شما کلی توی وبلاگ. Novelll.blog.ir & Novelli.blog.ir. شین براری رو کوبیدید و زیر هر پست پیرامونش شما چهار نظر رکیک گذاشتید. بعد چون بازار گرمه ،خودتون دارید بدترین و دستنویس ترین اثار خامش رو توی وبلاگتون پست میزارید؟ من نه طرفدارشم نه دشمنشم. ولی برام خیلی عجیبه چنین بازخوردی از شما 

_________________________________________

 


دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده

هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . 

و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست

گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود. 

در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی 

انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل

درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده 

پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده

و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر 

بیوه ی غریب ، چشم براه ست 

اما چشم براه کی؟ 

ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.

 ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی بنشیند . 

 

باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ، 

رشت _سردش است!

جاده ها مرا میخوانند•••••

عزم من دلکندن و رفتن است••••

رسم جاده ها نیز هجرت است•••

بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••

نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•

چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم

چیز چندانی در آن نبود 

لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود . 

یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند 

واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ، 

برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم

درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان

سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند

چشمانم را لحظاتی میبندم ، 

شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد

اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!

از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما

قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست 

از من به طعنه میپرسد ؛ 

 چای تلخ ، سردتر؟.

   یا که 

  چای سرد ، تلخ تر؟ 

سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید

_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟ 

کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟

پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد 

مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد 

و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره . 

من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،  

قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟. 

 

راه گریزی نیست 

از کافه خارج میشوم ، 

لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن

 

(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار

 خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا

 

نویسنده برتر سبک انتزاعی مدرنیته شهروز براری صیقلانی در اثر مهربانو تمام دغدغه های یک. 


 

 

   شب ها قبل خواب رفتارهای عجیبی از پدر و مادرم سر میزد که یک عمر طول کشید تا کشف کنم  قوس قمر ماه چه تاثیری بروی این اتفاقات داره؟.  چون تغییر رفتارها همیشه  متناسب با روزی که ماه تغییر میکرد .و .

 

 

در منزل ما ، به شکل نامحسوسی رفتارهای پدر در محدوده ی زمانی خاصی تغییر ، و رفتار مادر همچنین در برهه ی هاص دیگری بطوری عجیب تغییر رویه میدهد .

سالها گذشت تا کشف کردم و توانستم ناگفته ها را بشنوم . 

بقول شاملو ، خاموشها گویاترند . گاه از درب و دیوار میبارد سخن، گاه از عمق یک نگاه

و قضیه از این قراره که بطور مثال

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند

 

که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”

 

مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .

بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .

اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.

گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .

 

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .

بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،

آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت

و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.

 

باباگفت: فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی

 

” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”

 

سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.

پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ،

لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،

با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،

ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.

 

درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، در همان حال که زوی مبل دراز کشیده بود صدای خور و پوفش بلند شد ، و مادر در فکر فرو رفت **** 

 

و افسوس خورد که شوهرش نفهمیده بود چرا این همه تاخیر و زمان تلف کرده بود ، تا بلکه شوهرش نیز از تماشای تلویزیون خسته شود و در کنار یکدیگر به فرزندانشان شب بخیر گویند.  

افسوس خورد و ملحفه ای را آورد و بروی پدر خانه انداخت ، تصمیم گرفت تا یک هفته از فردا با او لج کند ، و بی اعتنایی ورزد تا انتقام بگیرد 

اما چون شوهرش صبح حقوقش واریز میشد ، با او لج نشد 

 

بیست روز بعد

 

تمام پول ها ته کشیده و ده روز را تا واریز شدن مجدد حقوق باید سپری کنیم، و این روز. هر شب پدر میگوید ؛ من میرم بخوابم ، اما با یک چشم قره ی مادر ، نظرش تغییر و در عوض میرود آشغالها را سرکوچه میگذارد ، میاید بالا و درب را میبندد میگوید؛ شب بخیر من میرم بخوابم ، ولی مادر در حالی که تلویزیون میبیند و یک ابرویش را کمان کرده و بالا داده ، چپکی یک نگاه به سطل زباله میدوزد و چشم قره میرود __ پدر ناچار میرود و سطل زباله را در حیاط میشوید ، و سر و ته میکند تا ابش خالی شود ، بعد نیم ساعت ، باز تکرار میشود. ، پدر میگوید مادر چپکی نگاه و چشم قره میرود. 

پدر. تی دسته بلند را بر میدارد و آشپزخانه را تی میکشد ،  

بعد نیم ساعت ، باز تکرار

پدر. ؛ من میرم بخوابم ، شب بخ خ خ خ

مادر؛ جفت ابرو هایش بالا و نگاهی تلخ و سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد و.

پدر ؛ میرود و رخت چرک ها را درون حمام با دست میشوید

پرسیدم مگه لباسشویی خرابه که داری با دست میشوری؟

پدر گفت؛ نه عزیزم ، اینجوری کم صدا تره و میترسم از صدای لباسشویی اعصاب مادرت خورد بشه ، شما هم کمتر مادرتون رو اذیت کنید .

 

 

والا یک عمره که این روال زندگی ماست

مال شما چطوره؟   

 

 


 

.


شهروز براری صیقلانی طنز نویس خیس  


   سالی که نت ، چهار فصلش را از چین بیاوریم 

صُفرهء زیرین تا به هفت سین دیرین را از چین بیاوریم 

زشت است اینکه گیرهء سر از چین بیاوریم

کبریت های بی خطر از چین بیاوریم

کِشت و زراعت کفر است، برنج از چین بیاوریم

خشت خشتِ هر دیوار و عمارت ، از چین بیاوریم

ماهواره حرام ، نصاب کافر و شغلش جرم است 

دیش و ال ان بی تا به رسیور را از چین بیاوریم

کل مایحتاج ، خروارها خواروبار تا میوه و تره بار  

از شیر مرغ تا زهره مار، همگی را از چین بیاوریم

از قبله نما ، تا به مُهر و تسبیح ، حتی سجاده از چین بیاوریم 

از سوار ،تا سوارکار ، از رکاب. تا زین را از چین بیاوریم 

از نرم افزار روح تا سخت افزار دین ، همگی از چین بیاوریم 

کتاب آموزش زبان فارسی ، از چین بیاوریم 

از پارازیت های پر اثر ، از سرطان های زودگذر، 

از شیر خشک ، و پستنک ،از موشک تا به پوشک 

جملگی از چین بیاوریم

از قرص های الکی ، از چسب زخم های نمکی ، از چین بیاوریم

از لاستیک نامرغوب ، تا به جنس تقلبی خوب ، از چین بیاوریم 

آورده ایم هرچه شما فکر می کنید

چیزی نمانده شعر ، تَر از چین بیاوریم

هرچند توی کشور ایران زیاد هست

ما می رویم گورخر از چین بیاوریم

آورده ایم ما نمک از ساحل غنا

پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می زنند و عسل هم نمی دهند

زنبورهای کارگر از چین بیاوریم

حالا که خشگلان همه رقاص گشته اند

صد واجب است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است پس بدهیدش به روسیه

دریای خشگل خزر از چین بیاوریم

تا اینکه جمعیت دو برابر شود سریع

باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بزان پای کوفتن

ما می رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند

باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سرّ عشق نگویید و نشنوید

ما می رویم لال و کر از چین بیاوریم

شاعرش را هم از چین آورده ایم

با نماز با خدا ، اهل دین ، اسمشم شین 

 

**************************

نه تنها پیرهن از چین بیاریم

که اقلامی خفن از چین بیاریم

برای رفع مشکل از جوانان

در این فکریم زن از چین بیاریم!

کفن پوشان راه محو فقریم

ولی باید کفن از چین بیاریم

دکانها مملو از پوشاک چینی است

از این پس رختکن از چین بیاریم

اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد

نکن شیون لَبَن از چین بیاریم

چراغ مه شکن وقتی نداریم

چراغ مه شکن از چین بیاریم!

هزار و صد تومن لازم اگر شد

هزار و صد تومن از چین بیاریم!

ولی، شاید، اگر، داریم، اما

یقینا، واقعا از چین بیاریم

گلاب قمصر کاشان گران است

بیا مُشک خُتن از چین بیاریم

به هر صورت به سود ماست کلا

اگر حتی لجن از چین بیاریم

به جای رستم دستان و سهراب

اساطیر کهن از چین بیاریم

برای شاعران الفاظ کمیاب

جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم

پر طاووس در دنیا گران است

دماغ کرگدن از چین بیاریم

اگر با زله تهران فرو ریخت

دوباره یک پکن از چین بیاریم

دهنها خسته شد از نطقهامان

یدک باید، دهن از چین بیاریم

ترقه، فشفشه، باروت، موشک

خطرناکه حسن! از چین بیاریم

خلاصه جنس کشور گشته چینی

فقط مانده وطن از چین بیاریم

بیا تا دست یکدیگر بگیریم

و سر تا پا بدن از چین بیاریم

به هر صورت ت اینچنین است

به ما هر چی بگن از چین بیاریم

بایستی هزار و صد سال که از چین ما بیاریم

بجاش حق وِتو Veto جلوی دشمن کم نیاریم

 

(با عرض معذرت از جناب آقای پورقرایی

با سپاس از استاد احمد ) - شین براری صیقلانی

 

 

با عرض معذرت از چینیان

 شین براری صیقلانی. 

 

 

 


خری آمد بسوی مادر خویش *** بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش 

 

برو امشب برایم خواستگاری *** اگر تو بچه ات را دوست داری 

 

خر مادر بگفتا ای پسر جان *** تو را من دوست دارم بهتر از جان 

 

ز بین این همه خرهای خوشگل *** یکی را کن نشان چون نیست مشکل 

 

خر از شادمانی جفتکی زد *** کمی عرعر نمود و پشتکی زد 

 

بگفت مادر به قربان نگاهت *** به قربان دو چشمان سیاهت 

 

خر همسایه را عاشق شدم من *** به زیبائی نباشد مثل او زن 

 

بگفت مادر برو پالان به تن کن *** برو اکنون بزرگان را خبر کن 

 

به آداب و رسومات زمانه *** شدند داخل به رسم عاقلانه 

 

دو تا پالان خریدند پای عقدش *** یه افسار طلا با پول نقدش 

 

خریداری نمودند یک طویله *** همانطوری که رسم است در قبیله 

 

خر عاقد کناب خود گشائید *** وصال عقد ایشان را نمائید 

 

 

دوشیزه خر خانم آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ در آیی 

 

یکی از حاضرین گفتا به خنده *** عروس خانم به گل چیدن برفته 

 

برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید 

 

خران عرعر کنان شادی نمودند *** یونجه کام خود شیرین نمودند 

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی


  مدتی گذشت و     سه سال بعد

یه  دو سه تقویمی  رفت و گذشت  ایام خوش از سرشون. 

رسید وقت  سرمای  زمستون.  . یکی اومد و گفتش به  الاغ اون تویله

چنین   بی دستو پا  بودن  از تو. والا  بعیده

  پرسیدش  ماده  خر  از  اون   خر نه  مهمون،

تو  بگو  خب  پس  چاره ی دردم  چیه

گفتش  دم غروبی درگوشش  آروم پشت درب تویله

برو   پیش  قاضی ،  بگو  از این  روزگارت  شدی آزرده خاطر و نیستی تو راضی 

بزار  به  اجرا  ، تو مهرت ،  شروع کن  دعوا رو تو اول، بپیچونش به بازی 

بعدشم بشین ، تونبک بگیر به دست، تو بزن ، اون برقصه، به  چه سازی  

مبادا ک بری بگی به قبیله، که من گفتمت ، چنین ارزنده رازی 

، اما این  میون ، کسی فکر کُره خر نبودش ، که طفلکی بیرون تویله سرگرم بودش به بازی.

 الاغه ساده ی قصه ، گفتش ، من که ندارم کمو کسری ، نه غمی دارم ،نه غصه 

بهر چی  تنبک  دستم بگیرم،  به قهر و دلخوری  گوشه بگیرم؟ 

الاغ پر آشوب گفتش  مگه ندونی تو. داری از این زندگی سهمی

سهمی که کردنش عندالمطالع  ، چه بیسوادی 

نداری دو خط در هفته مطالع 

من خودم با اینکه سواد هیچم نداروم ، ولی سر هر مجلسی وسط نشینوم 

با همی دو گوش بلندم خو  خودم همی چندی عقب که شنیدوم

هر زنی باید بره پیش قاضی ، بگیره حقشو از شوهرش با زور و دغل بازی

 تا که نگن  یارو الاغه ، یا که ایرادی داره خیلی چاقه

بزار ببینم ، تازه گرفتم ، تو شاید ناخوش و احوال و مریضی

شایدم کمو کسری داری ، از ما  نهانی 

که راضی از این زندگانی ، سرخوش عیانی

تو بیا مو خودم وکیلم ، چندی بشه واست طلاقی خوب بگیروم

بعدشم بستونم برات زر و سکه و مهر

بزاری پیش خودم ، با سود روز شمر بیست درصد سپرده

چندی بعد.  درون زندان ، بخش مالی 

خر میکنه گریه 

میگه زیر سرش بلنده ، دم گوشش میخنده ، تا میادد  یخه بگیره ، از.       خوابش پریده

 ادامه داردو      

این  زندون که 


بهنام در حالی  که پشت میز ریاست اداره نشسته بود  بفکر فرو رفت ، منشی اومد و یکسری برگه برای امضاء آورد ،  میان برگه ها یک درخواست مرخصی ساعتی درون شهری هم بود ، بهنام به منشی گفت؛ 

این چیه ؟ مگه خونه ی خاله ست که یه کارمند هر هفته  به مرخصی درون شهری بره؟  

سپس برگه رو پاره کرد و بسمت سطل آشغال نشانه رفت.  پس از خروج منشی از اتاق ، من به شوخی گفتم؛ 

توی هنرستان چمران ، هم نشانه گیری ات عالی بود  یادمه یکبار از انتهای کارگاه مکانیک یه پیچ رو پرت کردی و دقیق خورد توی سره سرپرست کارگاه.  آخرشم چون من فقط  خندیده  بودم خندیده بودم  تمام جریمه و تنبیه به پای من نوشته شد و از کارگاه تا دم درب هنرستان رو جارو زدم. 

بهنام لبخندی به مهر زد گفت؛ یادش بخیر   افسوس.

چرا افسوس ؟         گفت آخه به ارزو هام نرسیدم

تو که جایگاه خوبی داری الان 

آخه از بچگی آرزو داشتم توی و کُرست فروشی نه کار کنم .  

من از لحن جدی وسوز غمی که در آه ه کشیدنش بود ، خنده ام گرفت.


  کاندوم مبهم ، سوال از پیش نماز مسجد  .  

فرزاد که چهل سالگیش رو پشت سر میگزاره میگفت؛     میدونی چرا اون خطکش چوبی شکسته رو توی جعبه.  گاوصندوقم نگهداری میکنم؟ چون سال 1368  وقتی که ده ساله و فرزند کوچک خانواده بودم  یه جعبه کاندوم پیدا میکنم و چون نمیدونستم چیه ، اون رو میبرم و توی پستوی خونه مون پنهان میکنم ، ک خاهرم پیدا میکنه و اونم چون نمیدونسته ک محتویات توی جعبه چیه ، اما شک کرده بوده که چیز غیر مجازی هس که داداش کوچیکش اون؟ پنهان کرده ، پس اونو برمیداره میبره پیش پیش نماز مسجد . 

بعد میفهمه قضیه چیه ، میاد خونه و منو از بس با این خطکش میزنه که خط کش میشکنهق


ثروتِ سریع مساله‌ای است که امروزه پنجاه هزار جوان قصد دارند حلش کنند، جوان‌هایی که همه در وضعیت شما هستند. شما یک واحدِ این رقم‌اید. خودتان حساب کنید چه تقلایی باید بکنید و مبارزه چقدر وحشیانه است. باید مثل عنکبوت‌های زندانی همدیگر را بخورید چون بدیهی است که پنجاه هزار سِمَتِ خوب موجود نیست. می‌دانید در این مملکت چطور باید ترقی کرد؟ یا با درخششِ نبوغ یا با شگرد فساد. یا باید مثل یک گلوله توپ میان این توده آدم راه باز کنید، یا این که مثل طاعون به جان‌شان بیفتید. شرافت به هیچ دردی نمی‌خورد. همه در مقابل قدرت نابغه کمر خم می‌کنند. البته ازش متنفرند، سعی می‌کنند بدنامش کنند، چون همه را برای خودش برمی‌دارد و به کسی چیزی نمی‌دهد، اما اگر پایداری کند بالاخره جلوش زانو می‌زنند؛ در یک کلمه، اگر نتوانید زیر لجن دفنش کنند زانو می‌زنند و می‌پرستندش.

– کتاب بابا گوریو اثر انوره دو بااک

[ معرفی کتاب: رمان بابا گوریو ]

 


Top ten top 10 »•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•Top

 

آدم آدم به سرعت پیر می‌شود، آنهم بدون اینکه بازگشتی در کار باشد. وقتی بدون اراده به بدبختی‌ات عادت کردی و حتی دوستش داشتی، آنوقت متوجه قضیه می‌شوی. طبیعت از تو قوی‌تر است. تو را در قالبی امتحان می‌کند و آنوقت دیگر نمی‌توانی از آن بیرون بیایی. نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم کمک جدی می‌گیری و بعد وقتی سر برمیگردانی، می‌بینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست. سر تا پا دلشوره شده‌ای و برای همیشه به همین شکل ثابت مانده‌ای.

– کتاب سفر به انتهای شب اثر سلین

[ معرفی کتاب: رمان سفر به انتهای شب

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

افرادى که پولدارند مى‌گویند پول مهم نیست. در حالی‌که پول کمک حال آدم است. اگر پول داشته باشیم مى‌توانیم یک خط تلفن داشته باشیم تا هروقت پکر بودیم به دوستان‌مان تلفن کنیم. اگر پول داشته باشیم مى‌توانیم هرازگاهى غذاهاى خوب بخوریم و مجبور نیستیم بین قفسه‌ها خم شویم تا از بین مارک‌هاى بنجلى که پایین قفسه‌ها در کف زمین ریخته‌اند، خرید کنیم؛ درست از همان جایى که شب‌ها جولانگاه سوسک‌هاست. پول داشتن کمک مى‌کند که اگر دل‌مان خواست کمى روى مد باشیم، وگرنه مجبوریم لباس‌هاى مد روز را با دو سال تاخیر بپوشیم؛ چون خانم‌هاى مهربانى که در پول غلت مى‌زنند، لطف مى‌کنند و لباس‌هایى که دل‌شان را زده به مغازه‌ى دست دوم فروشى محل مى‌دهند. 

 کتاب کمی قبل از خوشبختی اثر انیس لودیگ

[ معرفی کتاب: کتاب کمی قبل از خوشبختی

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه‌ای متروکه اسیر تنهایی‌ای تلخ می‌شود؛ ناقص می‌مانی. خلا محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون‌چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ‌گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی‌ات به کورمال‌کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی‌آن‌که پیش رویت را ببینی، بی‌آن‌که جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده‌ای.

– کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•»

 

منظره‌ی ویرانی آدم‌ها غم‌انگیزترین منظره‌ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه‌ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخرید، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی است به او بکنی.

– رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی

[ معرفی کتاب: رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ]

 

 

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

مطمئن باش که ما همه داریم به آن مرحله از دوران تاریخ می‌رسیم که همه حرف می‌زنند، ولی هرگز جوابی دریافت نمی‌کنن. و وقتی دو نفر با یکدیگر روبرو می‌شوند و صحبت می‌کنند، حرف‌هایشان برای خودشان نامفهوم است و دود می‌شود و به هوا می‌رود و بالاخره این وضع به آخرین تکامل خود خواهد رسید، این آخرین تکامل سکوت مرگ است.

 

– کتاب حکومت نظامی اثر آلبر کامو

 

[ معرفی کتاب: نمایشنامه حکومت نظامی

 

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

چند ماه پیش وقتی گیتاری به منظور تصنیف و تنظیم سرودهایی که می‌خواستم بخوانم، خریدم، ماری وحشت زده این اقدام مرا کسر شان» دانست و من به او گفتم پایین‌تر از سطح جویبار فقط فاضلاب قرار دارد. اما ماری متوجه مقصود من از این قیاس نشد و من هم از تشریح و توضیح چنین تصویرهایی نفرت دارم. مردم یا متوجه منظور من می‌شوند یا نمی‌شوند. من یک مفسر نیستم.

– کتاب عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل

[ معرفی کتاب: رمان عقاید یک دلقک

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

شهرت شامل عقاید دیگران می‌شه و نیازمند اینه که طبق خواسته‌ی دیگران زندگی کنیم. برای دستیابی و نگه‌داری شهرت، باید چیزی که دیگران می‌پسندن، بپسندیم و از هرچی دوری می‌کنن، دوری کنیم. بنابراین از زندگی با شهرت یا زندگی تمدارانه فرار کنین. اون یک تله‌ست. هرچی بیش‌تر به دست بیاریم بیش‌تر می‌خوایم و وقتی میل و اشتیاق‌مون برآورده نشه، عم‌مون بیش‌تر می‌شه. دوستان به من گوش کنین. اگه خواهان رستگاری هستین، زندگی خودتون رو با تلاش برای چیزی که بهش احتیاج ندارین، تلف نکنین.

– مسئله اسپینوزا اثر اروین د. یالوم

[ معرفی کتاب: رمان مسئله اسپینو

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

بچه که بودم مرتب فکر می‌کردم وقتی بزرگ شوم زندگی‌ام چه‌طور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر می‌کردم که بعد از فارغ‌التحصیلی زندگی‌ام چه شکلی خواهد شد و همین‌طور زندگی گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگی‌ام را یک جورهایی آب بستم بهش. رالف والدو امرسن اشاره‌ی خوبی دارد که در مورد زندگی من یکی خوب مصداق دارد: ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ‌وقت زندگی نمی‌کنیم.»

– کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند

[ معرفی کتاب: کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند ]

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اکسس پوینت وایرلس سایت رسمی فروش فایل filecell دانلود کنید و لذت ببرید موسسه فرهنگی آموزشی اندیشه پویای فاطمی پمپ هیدرولیک تاو چت/چت تاو/تاوچت/تاوچت اصلی تنظیم موتور مقدم بهراد حضوری فروشگاه دهکده هنرفردوس دانلود والپیپر | Wallpaper HD